آب بزن چشم هوسناک را * با نظر پاک ببین پاک را
آن که در این پرده گذر یافته است * چون سَحر از فیض نظر یافته است
خوى سحر گیر و نظرپاک باش * رازگشاینده افلاک باش
خانه تن جایگه زیست نیست * در خور جانِ فلکى نیست، نیست
آن که تو دارى سرِ سوداى او * برتر از این پایه بوَد جاى او
چشمه مسکین نه گهرپرور است * گوهر نایاب به دریا دَر است
ما که بدان دریا پیوستهایم * چشم ز هر چشمه فرو بستهایم
پهنه دریا چو نظرگاه ماست * چشمه ناچیز نه دلخواه ماست
پرتو این کوکب رخشان نگر * کوکبه شاه خراسان نگر
آینه غیب نما را ببین * ترک خودى گوى و خدا را ببین
هر که بر او نور رضا تافته است * در دل خود گنج رضا یافته است
سایهء شَه مایهء خرسندى است * مُلک رضا مُلک رضامندى است
کعبه کجا؟ طَوف حَریمش کجا؟ * نافه کجا؟ بوى نسیمش کجا؟
خاک ز فیض قدَمش زر شده * وز نفسش نافه معطّر شده
من کیم؟ از خیلِ غلامان او * دستِ طلب سوده به دامان او
ذرّه سرگشته خورشیدِ عشق * مرده، ولى زندهء جاویدِ عشق
شاه خراسان را دربان منَم * خاک درِ شاه خراسان منَم
چون فلک آیین کهن ساز کرد * شیوه نامردمى آغاز کرد
چارهگر، از چارهگرى باز ماند * طایر اندیشه ز پرواز ماند
با تن رنجور و دل ناصبور * چاره از او خواستم از راه دور
نیمشب، از طالع خندانِ من * صبح برآمد ز گریبان من
رحمت شه درد مرا چاره کرد * زنده ام از لطف دگرباره کرد
باده باقى به سبو یافتم * و این همه از دولت او یافتم
"محمد حسن رهی معیری"
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
شعر,
محمدحسن رهی معیر,
رهی معیری,